آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

عکس دو ماهگی

سلام عشق مادر. بنا به دلایل فنی، واکسن شما به پنجشنیه موکول شد. این هم از عکسهای دیشب و امشب. این دیشب بعد از رفتن خاله ها.   این امروز صبح. محمد حسین و جغجغه ی محبوب      این عکسا هم برای امشبه.     لا حول و لاقوه الا بالله... پ.ن 1: خاطرات شیرین دو ماهگی شما هم باز به سولدوش گره خورد. البته این تارت های خوشمزه زحمت خاله ستاره و خاله نگار  جونی هست. پ.ن 2: کلی عکسهای بامزه در گوشیم دارم که الان به علت خستگی قادر به گذاشتنشون نیستم. اینقدر قشنگ بودند که  بابایی سریع بردند برای بابابزرگ بلوتوث کردند  همگی عاشقتیم شیرینکم! ...
25 دی 1392

پایان دو ماهگی

سلام عزیزدلم...سلام همه ی وجودم... فردا شصتمین روز میلادت به پایان میرسد و من هنوز حضور تو را باور نکرده ام...چقدر خوب و دوست داشتنی هستی.. به اندازه ی تمام قلبهای عاشق مادران، دوستت دارم...  دو ماهه شدنت مبارک نوگل من...     پ.ن 1: این روزها درگیر گعده های دوستانه ام بودم. تعداد کثیری نی نی زیر یک سال به دیدن شما آمدند. بیش از یک هفته هست که با پدرت به حمام میروی. خیلی هوشیارتر شده ای. با عروسکهایت حرف میزنی. صداهای جورواجور درمی اوری و...تازگی ها آویز کریرت رو کشف کردی و باهاش بازی میکنی و حرف میزنی. مثل همین الان که با ذوق بهش دست میزنی و اونم از خودش صدا درمیاره....اما از ویبرش خیلی خیلی میترسی...دلم میخ...
24 دی 1392

پایان غارنشینی

امروز بعد از مدتها برای انجام کاری سوار مترو شدم. آخرین بار گمانم 100 روز پیش بود که برای رفتن به حوزه از این وسیله ی جذاب و پرهیجان استفاده کرده بودم! مهارت سوار شدن را از یاد برده بودم. بااسترس سوار شدم و به صورت مردم زل زدم...گویی یکی از اصحاب کهف بودم   تصور روزی رو میکنم که با شما به تنهایی بیرون روم... هر چند اون روز خیلی دور نخواهد بود! خدا کمکمان کند! انشالله سال آینده طرح خواهیم گرفت! ...
15 دی 1392

یادش به خیر

زینب را که دیدم تازه فهمیدم چه بزرگ شدی. چه زود گذشت این 50 روز... دلم برای شب اول با تو بودن تنگ شد. آن شب که در بیمارستان تا نیمه های شب بیدار بودیم و شما با چشمان درشت خیره ی جهان بودی! یاد لحظات اولیه تولدت که چند ساعت مبهوت دنیای ما شده بودی... عکسهایت را که دیدم باور نکردم این پسرک نحیف و بانمک، تو بودی... چقدر تغییر کردی محمد حسین جان...   امروز زینب خانوم اومد خونه. ما هم شب رفتیم خونشون. اینم عکس دو نفره ی شما.   اینم عکس امشب. قربونت بشم ملوان کوچولوی عصبانی من  البته مادر حق نداری ملوان بشی. اجازه میدم خلبان بشی    یه عکس هم از چهل روزگیت منزل مامان جون.   اینم یه عکس ...
15 دی 1392

شروع بهاری دیگر

سلام به پسرک حسینی و عزادار من ایام عزاداری و بهار گریه به اتمام رسید و بهاری دیگر آغاز شد...خوشبختانه آغاز این بهار مصادف شد با تولد زینب خانوم دخترعموی شما. ایشون امروز نزدیک اذان مغرب به دنیا اومدند. خداروشکر که نوزاد دیگری پا به این دنیا گذاشت. قدمش پر برکت! بزرگ شدی پسرکم!  اینقدر روی همه ی رفتارهات تمرکز دارم که بزرگ شدنت رو تو این 50 روز احساس میکنم. وقتی بغلت میکنم، اگر پستونک دهنت باشه سریعا درمیاری و منتظر شیر میشی. با کوچکترین حرکتی از سمت ما میخندی و از خودت صدا درمیاری. موقع تعویض خیلی خیلی ذوق میکنی و... متاسفانه چندین بار میخواستم بیام و برات بنویسم اما فرصت نمی شد! الان هم بعد از یک عملیات ویژه اومدم. متاسفانه 3 شب...
14 دی 1392

عاشقانه هایم با تو!

چه خوب که هستی و تنهایی ها و دلتنگی هایم را شاهدی! چه خوب که در آغوشمی! محمدحسین جان دیوانه ات هستم...بوی تنت مستم میکند.... حضورت دلیل زندگی ست... پ.ن: امشب رفتیم پیش دکتر کرامتی. خداروشکر همه ی شرایط اکی بود. قد شما 55، وزن شما 4300، دور سر 38! دکتر گفتند عالی بوده رشدت! بیضه سمت چپت هم اومده بود پایین! دکتر گفتند تو این 15 سال تجربشون، دومین موردیه که بدون نیاز به عمل، خودبه خود درست شده..خدایا شکر..نکته ی جالب اینه که در پنجشنبه روزی در 33 روزگی حدودا رفتیم بهداشت! اون زمان قد شما 57 بود وزن شما 4150 و دور سر 38!!  کلا دقت اندازه گیری همه ی تیم پزشکی تو حلقم بعد دکتر هم رفتیم هیئت عشاق الحسین. امشب شب 28 سفر ...
10 دی 1392

سومین حمام جوجه با مادر

سلام پسرم امروز برای سومین بار با هم حمام رفتیم. بر خلاف روز سه شنبه هفته پیش، امروز خیلی همکاری کردی. نظارت امروز به عهده ی مامان جون بود. در طول کل حمام لبخند رضایت روی لبات بود. خوشبختانه خیلی تجربه ی خوبی بود. شب هم باباجون و دایی محمدعرفان اومدند خونمون. به محیط تختت خیلی عادت کردی. مرتب دوست داری تو گهواره باشی و یک عدد انسان بیکار تکونت بده  آویزهای تختت رو هم برداشتیم. چون بعد از چند بار توجه، ازشون ترسیدی و با بغض نگاهشون کردی... دوستت دارم فرشته کوچولوی خودم... ...
9 دی 1392

شبهایی که تو در آغوشم نیستی...

بسم حق جان مادر، سلام قلب مادر، روح مادر، سلام این روزها محبت و توجهت به من دیوانه ام میکند...وقتی لبخند میزنی دنیا به رویم میخندد... دیشب برای اولین بار در تخت خودت خوابیدی...با اینکه خوشحالم از استقلالت، اما دلم برای تنهایی خودم گرفته است! 42 شب در آغوش هم نفس کشیدیم و خوابیدیم...اما از شب 44 تولدت تصمیم گرفتم نزدیک خودم اما در تخت دیگری بیارامی...این 3-4 ساعت دوری برایم خیلی سخت بود.   این هم عکسی از تخت پارک شما که الان در اتاق خودمون هست.   پ.ن: امروز خیلی خسته شدم! از وقتی که من بیدارم شما هم بیدار هستی. هنوز هم نخوابیدی..فقط در طول روز مجموعا نیم ساعت خواب خرگوشی کردی...منصوره جون هم امروز اومد بهمون سر ز...
8 دی 1392

40 روزگی عشقم.

بسم الله سلام عزیزدل مامان این روزها وقتی صدات میکنم و بهم میخندی، مطمئنم خوشبخت تر از من وجود نداره. وقتی با چشمای درشتت همه جا رو با دقت نگاه میکنی، وقتی از خودت صداهای جورواجور درمیاری دلم میخواد غرق بوسه ات کنم...جدیدا یاد گرفتی با دستای کوچولوت پستونکو از دهنت درمیاری و هر زمان لازم دیدی دوباره میذاری تو دهنت  عاشق این کارهای بامزت هستم. ولی نگران و ناراحتم که نمی تونم زیاد برات وقت بذارم. هر زمان که شما آرومی مجبورم برم به کارهای خونه برسم. برنامتو با اذان تنظیم کردی! دقیق موقع اذان گریه شما شروع میشه و دیگه نمی ذاری نماز بخونم دقایقی هست که وارد روز 42 تولد شما شدیم. متاسفانه هنوز موفق به حضور در مجالس عزاداری نشدیم. شب ا...
6 دی 1392
1